در راه بازگشت به خانه ام. به اطراف جاده نگاه می کنم به کوه ها و آسمان، انگار بار اول است که آنها را می بینم مدتها بود که حتی فرصت پیدا نکرده بودم نگاهی به اطرافم بیاندازم. اشکال متفاوت ابرها و نور خورشیدی که از لابه لای آنها بیرون زده، توجهم را جلب می کند، کار در اعماق زمین و عادت به تاریکی و خاک، مشغله های زندگی، از این فرصت محرومم کرده بود. البته گاهی به آسمان نگاه می کردم، آن زمانهایی که در اوج ناامیدی و بدبختی بودم، همیشه فکر می کنم خدا اون بالا روی تختش نشسته و داره به همه ما نگاه می کنه. به آسمان نگاه می کردم و می پرسیدم منو می بینی؟ بدبختی ها و خستگی ها را چطور؟ میبنی که درمانده شدم؟ تو که خدایی یک فکری به حال من بکن ....
به مسافرها نگاه می کنم و از خودم می پرسم مقصد آنها کجاست؟
اون پیرمرد تنها، احتمالا به خونه دخترش میره، شایدم برای دوا و درمون....
اون دوتا خانم که مشغول خوش و بش اند و به هم میوه و تخمه تعارف می کنن، حتما از نوه ها و خانواده هاشون صحبت می کنن ، چقدر خوشحالند...
آن خانم جوان، یا دانشجو هست و درس می خونه و یا یک کار درست و حسابی داره، به نظر میرسه همشون دوست دارن هرچه زودتر این جاده تموم بشه و به مقصدشون برسن و ...
نه، این کار هم نتونست منو از مشغله های فکری ام خلاص کنه، بالاخره این جاده تموم میشه و به خونه میرسم اما چطور تو چشمای نگران همسرم نگاه کنم و بگم با دست خالی برگشتم، بگم بعد از این همه انتظار و تنهایی، هیچی ، هیچ دردی از زندگیمون دوا نشد، چطورفرزندم را که اشتیاق بازگشتم رو داره در آغوش بگیرم،
نگاهی به دستهای زمخت و پینه بسته ام می کنم و با خودم می گم روزی دست خداست، خدا بزرگه، گفته از تو حرکت از من برکت .اما نه این حرفها هم دروغه من که تا حالا بیکار نبودم از صبح تا شب وسط بیابون جون کندم و آخرش هم این شد.
یاد حرفهای اکبر می افتم ، می گفت رفیق، دنیا دو روزه. یک روز با تو هست و روز دیگه ضد تو، فعلا ما تو اون روزی هستیم که دنیا به ما پشت کرده باید صبر کنیم تا به اون یکی روزش برسیم. سخت نگیر بالاخره درست میشه. اما این حرفها هم دیگه آرومم نمی کنه.
مهندس می گفت اگر حق و حقوقتون رو نمی دنند کار نکنید اعتصاب کنید. کارشون که لنگ بمونه بالاخره مجبور میشن یک فکری بکنن. همه حق وحقوق شما که فقط پول نیست باید شما رو بیمه هم بکنن و .... برید به اتحادیه شکایت کنید.
مهندس راست می گفت تلاش می کرد به ما بفهمونه که باید چی کار کنیم اما آخه صدای چند تا کارگر وسط اون بیابون به کجا می رسه ما که چیز زیادی نخواستیم، یک لقمه نون برای زن و بچمون که آنها رو رها کردیم و به امیدی اومدیم ....
ما که اعتصاب نکرده اون طور با ما رفتار می کردن وای به روزی که اعتراض می کردیم مثل اشغال مینداختنمون بیرون و دو نفر بدبخت تر از ما پیدا می کردن که مفتی براشون کار کنه ، اگر وجدان داشتن اون کارگرهایی که آوار ریخت رو سرشون رو به حال خودشون رها نمی کردن و ...
دوباره به آسمان نگاه می کنم و می پرسم گناه از منه یا اون کسانی که حق منو و صدها امثال منو می خورن و .... شایدم تو خوابی و دیگه خدایی نمی کنی!!
چشم هام رو می بندم و خودم رو به جاده و سفر می سپارم.