پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم،خویش را
خویشِ خویشِ من هم اینک از درِصلح آمده ست
بَس که گوش از غیر بستم تا شنیدم خویش را
خویشِ خویشِ من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و زِخاکش پروریدم خویش را
معنیِ این خویش را از خویشِ خویشِ خود بپرس
خویش بینی را گَزیدم تا گُزیدم خویش را
مِی شدم،ساقی شدم،ساغر شدم،مستی شدم
تا زِ تاکستانِ هستی خوشه چیدم خویش را
سردیِ کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
بَرده دارانِ زمانها چوبِ حراجم زدند
دستِ اول تا بر آمد خود خریدم خویش را...
بزم سازانِ جهان می از سبوی پُر خورند
من تهی پیمانه بودم سَر کشیدم خویش را..
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزشِ من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم
تا آفریدم خویش را...
شعری از معینی کرمانشاهی