زری خانم طبق روال هر سال اقوام و آشنایان رو برای شب یلدا دعوت کردند که به قول خودشان در این دوره زندگی ماشینی و مرگ عاطفه ها، دیداری تازه شود و دوستی ها مستحکم تر، اما با یک تفاوت. حاج خانم یعنی مادر همسرشون که سالهاست با آنها زندگی می کند تاکید کردند که این مهمانی شب قبل از یلدا برگزار شود چون ایشون شدیدا تحت تاثیر ماجرای پایان دنیا قرار گرفتند و کمی دچار خوف شدند و از آنجا که بسیار به سنتها پایبند هستند، نگرانند که مبادا بدون برگزاری مراسم شب یلدا، خدای ناکرده جوان مرگ شوند و ناکام، زندگی را بدرود گویند.
در شب ماقبل یلدا اقوام و دوستان در خانه زری خانم جمع شدند و مهمانی با سلام و احوالپرسی و اینکه به خاطر مشغله ها و گرفتاری های زندگی از همدیگر بی خبر شدند، آغاز شد و بحث و گفتگو با نظرات کارشناسه در خصوص فرضیه آخر دنیا و پیشواز شب یلدا و نظریات حاج خانم در مورد ظهور و اهمیت توبه و استعفار، حسابی گرم شده بود که با دعوت زری خانم برای صرف شام مسئله پایان دنیا هم لاینحل باقی ماند.
زری خانم که سفره رنگینی را تدارک دیده بود با گله و شکایت میگفت، دیگه انگیزه غذا پختن هم ندارم آخه جوون ها که رژیم دارن و شام نمی خورن، مسن تر ها هم که به خاطر چربی خون و دیابت و فشار خون و ... نمی تونن که غذا بخورن. حیف نیست تو این وضعیت گرونی غذاها دست نخورده باقی بمونه... که با این حرف درد دل ها از گرانی شروع شد و آه و ناله ها از وضعیت بازار مسکن و کمبود دارو و افزایش قیمت بلیط و بی ثباتی قیمت ارز و توصیه به خرید و احتکار کالا و شهریه دانشگاه و بیکاری و حتی مشکلات مالی اتحادیه اروپا هم بررسی شد ولی خوب چاره چیه باید زندگی کرد نمی شه که نخورد و نخرید و سفر نرفت و ....
بعد از شام و جمع آوری سفره طبق روال همیشه آقایون در اتاق مهمان در انتظار چای و پذیرایی بعد از شام مشغول گپ و گفتگو شدند و خانم ها هم در گوشه ای دیگه و یا آشپزخانه سخت مشغول تعریف و صحبت بودند که صدای اعتراض جوون تر ها بلند شد ، ای بابا اینجا هم که تفکیک جنسیتی شده پس بگو این فکرها از کجا شروع شد !! حاج خانم در حالیکه تند تند دانه های تسبیحش رو جابه جا می کرد توضیح دادن که برای راحتی حال خانم ها ست و می خوایم کمی خوش و بش زنانه کنیم!!
حاج خانم که اصلا انتظار نداشت و فکر می کرد که حداقل رعایت سن و سالش را می کنن!! با حمله خانم ها و جوونها مواجه شد که همه بدبختی ما از خودمونه از قانون و دیگران چه انتظاری هست و ....
یواش یواش آقایون هم وارد بحث شدند و مثل همیشه حرف به آنجا رسید که، مشکل همینجاست، اتحاد نداریم چهار نفر فامیل و دوست نمی تونیم دو ساعت دور هم بشینیم و بی حاشیه حرف بزنیم ،اون وقت صحبت از اتحاد ایرانی و اقوام ایرانی می کنیم!!
آخه چرا ما حرف هم رو نمی فهمیم بعد میگم اپوزوسیون کارش رو انجام نمی ده!!
اصلا همین تفکرات، جنبش سبز رو کمرنگ کرد و این آخوندای فلان فلان شده روز به روز گردنشون کلفت تر شد و بر گرده مردم سوار شدن!!
ای بابا این دوساعت رو که دور هم هستیم از این حرفهای فیس بوکی و مجازی و ماهواره ای نزنید بزارید چند ساعتی خوش باشیم و زندگی مون رو بکنیم شاید دنیا تمام شد و از همه این ماجراها راحت شدیم حالا که دنیا هست و ما هستیم بی خیال این حرفها از فردامون که خبر نداریم صبر کنیم شاید خدا خواست و آمریکا خواست و اسرائیل نابود شد و شر این آخوندا کم شد و اوضاع ما هم درست شد!!
زری خانم که سعی می کرد لبخندش رو حفظ کنه و زیر لبی می گفت کاش این دنیا تموم شه و راحت شیم، با ظرف آجیل و انار دون شده و کلی تشریفات وارد شد و به این بحث پایان داد و برای تغیر حال و هوای مهمانان پیشنهاد حافظ خوانی داد ، به برکت اینکه سانسور وزارت ارشاد تا به حال به این کتاب نرسیده و حضرت حافظ جزو مغضوبان قرار نگرفتن، ما هم فرصت رو غنیمت بشماریم.
قرار شد که حاج خانم زحمت مراسم حافظ خوانی را به عهده بگیرند که البته با تفسیرهای شیرینشون احتمالا به جناب حافظ که فارغ از این ماجرا ها آرمیده ، تکانی سخت دادند.
در پایان بد نیست که به رسم داستان خوانی شب یلدا، یادی هم از چوپان دروغگو کنیم ولی به روایت این روزگاران.
«چوپانی گاه به گاه فریاد می زد : "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" مردم به سوی او می دویدند تا او و گوسفندانش را نجات دهند اما تا می رسیدند چوپان به سادگی مردم می خندید و آنها باز هم می فهمیدند که او دروغ گفته است. آن اوایل به دروغ گفتن عادت ماهیانه داشت (یعنی ماه به ماه دروغ می گفت)، اما وقتی دید مردم از این کارش هیچ درسی نمی گیرند، عادتش را هفتگی کرد اما مردم بازهم درس نمی گرفتند. او هرهفته در یک روز خاص بالای تپه می ایستاد و برای مردم فریاد می زد: "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" مردم به سوی او می دویدند اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند باز هم دروغ گفته است. مردم هم سرشون را عینهو چی می انداختند پایین و با رضایت به خانه هایشان برمی گشتند. بعد از گذشت چند سال مردم کم کم به این وضعیت معتاد شده بودند و اگر هفته ای چوپان فریاد نمی زد "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" نگران می شدند و در بین خودشان شایعه ها می ساختند از قهر و غضب چوپان.
سالها وضع به همین منوال گذشت و چوپان که با گران کردن لبنیات به مال و منال هنگفتی رسیده بود، رفته رفته با هزار منت بالای تپه می نشست و در مذمت گرگ ها برای مردم می گفت. چوپان دیگر آن آدم ساده سابق نبود که برای تفریح این کار را بکند، چوپان دروغگو که حالا وضعش توپ شده بود، چند سگ گله خرید و برای محافظت از جان مردم در قبال گرگ ها از آنها اخاذی می کرد.
باز هم سالها گذشت. مردم تقریبا هرچه داشتند به چوپان داده بودند تا جان خود و خانواده شان را از حمله گرگ ها نجات بدهند. گرگ هایی که هیچ گاه نیامدند اما مردم منتظر آمدنشان بودند. چوپان دروغگو که به سالهای آخر عمرش نزدیک می شد و می دید هیچ بخاری از مردم بلند نمی شود، تصمیم گرفت حقیقت را به آنها بگوید. برای همین آنها را پایین تپه جمع کرد و خودش در بالای تپه نشست و گفت: این چایی که در دست من است لااقل بخاری دارد، اما شما....
شاعری گفت:عجب استعاره جالبی ... احسنت بر شما. بنده خدایی گفت: منظور چوپان فداکار این است که گرگ ها خیلی به ما نزدیک شده اند باید آماده شویم. چوپان گفت: ابله ، آن دهقان فداکار بود من چوپان دروغگو هستم. اندیشمند دهه هفتادی گفت: شکسته نفسی ات توی حلقم.... ذهن ما از درک و فهم صحبت های شما قاصر است.
چوپان برآشفت و گفت: مشنگ! منظورم این است که اصلا گرگی وجود ندارد.
رعیتی پرسید: پس ما از این به بعد از چی باید بترسیم؟»*
* چوپان دروغگو نوشته احسان پیربرناش(ماهنامه خط خطی)
زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی آفریده میشوی برای عشق ورزیدن ..
برای نگاههای مهربانانه ..
برای بوسه های آتشین
زن که باشی تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد
زن که باشی سرشاری از عاشقیت های ناتمام
پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی اما
دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری
"دست نوشته های فروغ فرخزاد
به مناسبت 25 نوامبر، “روز جهانی محو خشونت علیه زنان”، مقاله ای از خانم تهمینه میلانی درباره خشونت علیه زنان
زخمی که نمی بینیم :
خشونت بی کلام از تهمینه میلانی