دنیای ما

نگاهی به دنیای پیرامونمان و آنچه که بر ما می گذرد و تلاشی جهت ساختن دنیایی بهتر برای زیستن

دنیای ما

نگاهی به دنیای پیرامونمان و آنچه که بر ما می گذرد و تلاشی جهت ساختن دنیایی بهتر برای زیستن

ماجرای خونه زری خانم- شب یلدا

زری خانم طبق روال هر سال اقوام و آشنایان رو برای شب یلدا دعوت کردند که به قول خودشان در این  دوره زندگی ماشینی و مرگ عاطفه ها،  دیداری تازه شود و دوستی ها مستحکم تر، اما با یک تفاوت. حاج خانم یعنی مادر همسرشون که سالهاست با آنها زندگی می کند تاکید کردند که این مهمانی شب قبل از یلدا برگزار شود چون ایشون شدیدا تحت تاثیر ماجرای پایان دنیا قرار گرفتند و کمی دچار خوف شدند و از آنجا که بسیار به سنتها پایبند هستند، نگرانند که مبادا بدون برگزاری مراسم شب یلدا، خدای ناکرده جوان مرگ شوند و ناکام، زندگی را بدرود گویند.

در شب ماقبل یلدا اقوام و دوستان در خانه زری خانم جمع شدند و مهمانی با سلام و احوالپرسی و اینکه به خاطر مشغله ها و گرفتاری های زندگی از همدیگر بی خبر شدند، آغاز شد و بحث و گفتگو با نظرات کارشناسه در خصوص فرضیه آخر دنیا و پیشواز شب یلدا و نظریات حاج خانم در مورد ظهور و اهمیت توبه و استعفار، حسابی گرم شده بود که با دعوت زری خانم برای صرف شام مسئله پایان دنیا هم لاینحل باقی ماند.

زری خانم که سفره رنگینی را تدارک دیده بود با گله و شکایت میگفت، دیگه انگیزه غذا پختن هم ندارم آخه جوون ها که رژیم دارن و شام نمی خورن، مسن تر ها هم که به خاطر چربی خون و دیابت و فشار خون و ... نمی تونن که غذا بخورن. حیف نیست تو این وضعیت گرونی غذاها دست نخورده باقی بمونه... که با این حرف درد دل ها از گرانی شروع شد و آه و ناله ها از وضعیت بازار مسکن و کمبود دارو و افزایش قیمت بلیط و بی ثباتی قیمت ارز و توصیه به خرید و احتکار کالا و شهریه دانشگاه و بیکاری و حتی مشکلات مالی اتحادیه اروپا هم بررسی شد ولی خوب چاره چیه باید زندگی کرد نمی شه که نخورد و نخرید و سفر نرفت و .... 

بعد از شام و جمع آوری سفره طبق روال همیشه آقایون در اتاق مهمان در انتظار چای و پذیرایی بعد از شام مشغول گپ و گفتگو شدند و خانم ها هم در گوشه ای دیگه و یا آشپزخانه سخت مشغول تعریف و صحبت بودند که صدای اعتراض جوون تر ها بلند شد ، ای بابا اینجا هم که تفکیک جنسیتی شده پس بگو این فکرها از کجا شروع شد !! حاج خانم در حالیکه تند تند دانه های تسبیحش رو جابه جا می کرد توضیح دادن که برای راحتی حال خانم ها ست  و می خوایم کمی خوش و بش زنانه کنیم!!

حاج خانم که اصلا انتظار نداشت و فکر می کرد که حداقل رعایت سن و سالش را می کنن!! با حمله خانم ها و جوونها مواجه شد که همه بدبختی ما از خودمونه از قانون و دیگران چه انتظاری هست و ....

یواش یواش آقایون هم وارد بحث شدند و مثل همیشه حرف به آنجا رسید که، مشکل همینجاست، اتحاد نداریم چهار نفر فامیل و دوست نمی تونیم دو ساعت دور هم بشینیم و بی حاشیه حرف بزنیم ،اون وقت صحبت از اتحاد ایرانی و اقوام ایرانی می کنیم!!

آخه چرا ما حرف هم رو نمی فهمیم بعد میگم اپوزوسیون کارش رو انجام نمی ده!!

اصلا همین تفکرات، جنبش سبز رو کمرنگ کرد و این آخوندای فلان فلان شده روز به روز گردنشون کلفت تر شد و بر گرده مردم سوار شدن!!

ای بابا این دوساعت رو که دور هم هستیم از این حرفهای فیس بوکی و مجازی و ماهواره ای نزنید بزارید چند ساعتی خوش باشیم و زندگی مون رو بکنیم شاید دنیا تمام شد و از همه این ماجراها راحت شدیم حالا که دنیا هست و ما هستیم بی خیال این حرفها از فردامون که خبر نداریم صبر کنیم شاید خدا خواست و آمریکا خواست و اسرائیل نابود شد و شر این آخوندا کم شد و اوضاع ما هم درست شد!!

زری خانم که سعی می کرد لبخندش رو حفظ کنه و زیر لبی می گفت کاش این دنیا تموم شه و راحت شیم، با ظرف آجیل و انار دون شده و کلی تشریفات وارد شد و به این بحث پایان داد و برای تغیر حال و هوای مهمانان پیشنهاد حافظ خوانی داد ، به برکت اینکه سانسور وزارت ارشاد تا به حال به این کتاب نرسیده و حضرت حافظ جزو مغضوبان قرار نگرفتن، ما هم فرصت رو غنیمت بشماریم.

قرار شد که حاج خانم زحمت مراسم حافظ خوانی را به عهده بگیرند که البته با تفسیرهای شیرینشون احتمالا به جناب حافظ که فارغ از این ماجرا ها آرمیده ، تکانی سخت دادند.

در پایان بد نیست که به رسم داستان خوانی شب یلدا، یادی هم از چوپان دروغگو کنیم ولی به روایت این روزگاران.

«چوپانی گاه به گاه فریاد می زد : "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" مردم به سوی او می دویدند تا او و گوسفندانش را نجات دهند اما تا می رسیدند چوپان به سادگی مردم می خندید و آنها باز هم می فهمیدند که او دروغ گفته است. آن اوایل به دروغ گفتن عادت ماهیانه داشت (یعنی ماه به ماه دروغ می گفت)، اما وقتی دید مردم از این کارش هیچ درسی نمی گیرند، عادتش را هفتگی کرد اما مردم بازهم درس نمی گرفتند. او هرهفته در یک روز خاص بالای تپه می ایستاد و برای مردم فریاد می زد: "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" مردم به سوی او می دویدند اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند باز هم دروغ گفته است. مردم هم سرشون را عینهو چی می انداختند پایین و با رضایت به خانه هایشان برمی گشتند. بعد از گذشت چند سال مردم کم کم به این وضعیت معتاد شده بودند و اگر هفته ای چوپان فریاد نمی زد "گرگ ها می آیند، گرگ ها می آیند" نگران می شدند و در بین خودشان شایعه ها می ساختند از قهر و غضب چوپان.

سالها وضع به همین منوال گذشت و چوپان که با گران کردن لبنیات به مال و منال هنگفتی رسیده بود، رفته رفته با هزار منت بالای تپه می نشست و در مذمت گرگ ها برای مردم می گفت. چوپان دیگر آن آدم ساده سابق نبود که برای تفریح این کار را بکند، چوپان دروغگو که حالا وضعش توپ شده بود، چند سگ گله خرید و برای محافظت از جان مردم در قبال گرگ ها از آنها اخاذی می کرد.

باز هم سالها گذشت. مردم تقریبا هرچه داشتند به چوپان داده بودند تا جان خود و خانواده شان را از حمله گرگ ها نجات بدهند. گرگ هایی که هیچ گاه نیامدند اما مردم منتظر آمدنشان بودند. چوپان دروغگو که به سالهای آخر عمرش نزدیک می شد و می دید هیچ بخاری از مردم بلند نمی شود، تصمیم گرفت حقیقت را به آنها بگوید. برای همین آنها را پایین تپه جمع کرد و خودش در بالای تپه نشست و گفت: این چایی که در دست من است لااقل بخاری دارد، اما شما....

شاعری گفت:عجب استعاره جالبی ... احسنت بر شما. بنده خدایی گفت: منظور چوپان فداکار این است که گرگ ها خیلی به ما نزدیک شده اند باید آماده شویم. چوپان گفت: ابله ، آن دهقان فداکار بود من چوپان دروغگو هستم. اندیشمند دهه هفتادی گفت: شکسته نفسی ات توی حلقم.... ذهن ما از درک و فهم صحبت های شما قاصر است.

چوپان برآشفت و گفت: مشنگ! منظورم این است که اصلا گرگی وجود ندارد.

رعیتی پرسید: پس ما از این به بعد از چی باید بترسیم؟»*

 

* چوپان دروغگو نوشته احسان پیربرناش(ماهنامه خط خطی)

زن که باشی

زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی

همیشه و هر لحظه

دست خودت نیست

زن که باشی آفریده میشوی برای عشق ورزیدن ..

 برای نگاههای مهربانانه ..

برای بوسه های آتشین

زن که باشی تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد

زن که باشی سرشاری از عاشقیت های ناتمام

پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی

زن که باشی اما

دست خودت نیست

اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد

تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت

بی آنکه ذره ای کم بگذاری


"دست نوشته های فروغ فرخزاد

خشونت بی کلام

به مناسبت 25 نوامبر، “روز جهانی محو خشونت علیه زنان”،  مقاله ای از خانم تهمینه میلانی درباره خشونت علیه زنان

زخمی که نمی بینیم :

می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار و گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته.

خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد س.ک.س.ی تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد. مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسار"هایی است(باعرض پوزش) که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند.

خشونت، آزار، تحقیر، پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است. چون هایی که اسمشان می شود "عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود.

خشونت زنی است که زیر نفس های آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت می کند و فکر می کند قاعده ی بازی همین است. خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.

می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمی شود

خشونت دست سنگین پدری است که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند می شود اما هرگز فرود نمی آید.
خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور می کند و خواهر را ناامید می کند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی
خشونت آروغ زدن های شوهر است به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح تا ظهر حبس شدن در آَشپزخانه .
خشونت قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگی است که در فقدان پدر ، صاحب بلامنازع نوه ی پسری اش می شود بی اینکه حضور مادر در جایی دیده شده باشد. خشونت حق ارثی است که پس از مرگ پدر به تو داده می شود نیم آن چیزی که برادرت می گیرد و تازه منت بر سرت می گذارند که نان آور خانه ات دیگری است . خشونت خود ما زنانیم که تمامی اینها را می پذیریم بی هیچ اعتراضی و آن کسی را هم که در میانمان به اعتراض بلند می شود با القاب زن فلان و بهمان به سخره می گیریم . خشونت خود خودمانیم
و از ماست که بر ماست

 

خشونت بی کلام از تهمینه میلانی


ماجراهای ماه محرم

هر وقت ماه محرم  شروع میشود یاد حرف پدرم می افتم که می گفت محرم آمد و عید زنان شد. با شروع ماه محرم یک سری ممنوعیت ها هم در خانه ما شروع میشد که مادرم مدام به ما گوشزد می کرد حتی تخمه شکستن و خندیدن هم در این ماه توهین به امام محسوب می شد!!
پدرم بهش می گفت ای بابا کی برای امام حسین عزاداری می کنه مردم برای درد خودشون گریه می کنن، این خانم ها هم دوباره فرصتی پیدا می کنن که برنامه ای جور کنن و دور هم ساعتی بگذرونن و دنبال این دسته و اون دسته شوهر برای دخترای مردم پیدا کنن!! که حرفهاش با استغفرالله استغفر الله گفتن مادرم قطع می شد که می گفت تو یکی حداقل تو این ماه عزیز بساط مشروب خوری ات را جمع کن، والا خدا قهرش میگیره برکت و روزی از خونمون میره ....  که پدرم با گفتن به سلامتی امام حسین او را عصبانی تر می کرد. می گفت عوض اینکه یک توک پا بیای هیات و یه کمکی به ساخت مسجد محل بکنی پول هاتو خرج اون زهرماری میکنی .... پدرم می گفت باشه یک سر میام تا آبروی تو جلوی همسایه ها نره قبوله....
ما بچه ها هم همه ذوق و شوقمون این بود که به این بهانه اجازه داشتیم تا دیر وقت بیرون از خونه باشیم  و تو کوچه و خیابانها دنبال غذای نذری و یک کمی هم شیطونی با بچه های محل. روز عاشورا هم که دیگه آخرش بود نمایش قربانی کردن گوسفندها مقابل دسته که فلان حاج آقا و فلان خیر محله فرستاده و اجرش با .... و اینکه  کدوم جوانمردی قراره علم دسته را حمل کنه و شروع تعریف و تمجیدها که این پهلوان بهشت رو برای خودش خرید و گناهانش آمرزیده شد و .....
آن زمان تنها چیزی که برامون مطرح نبود خود امام حسین بود که کی بود و چی کار کرد مطمئنم که اگر از مادرم هم چند سئوال می پرسیدم نمی تونست جواب بده احتمالا می گفت نپرس گناهه ...
 
این روند همچنان ادامه داره اما با تفاوت های بسیار ،هر ساله پرشور تر و پر هزینه تر و لوکس تر همراه با تکنولوژی روز، ماشین هایی که با حمل چندین بلندگو نوحه ای را برای عزاداری پخش می کنن که از موسیقی پاپ هم شادتر هست و مطمئناً اگر برای عزاداری و حسین نبود از وزارت ارشاد مجوز پخش نمی گرفت. با این تفاوت که ما بچه های دیروز، امروز خیلی از واقعیت ها را می دانیم و بی اساس بودن بسیاری از باورهای دیروزمان و  اینکه گرفتار حکومتی هستیم که صحبت از ظلم و خونریزی شمر و یزید می کند اما ابائی از ریختن خون جوانان ما و ظلم و بی عدالتی در حق مردمش ندارد و با ادعای تقدس هر روز به سرکوب و دیکتاتوری خود ادامه می دهد و تنها با ظاهر سازی و راه انداختن کارناوال های مذهبی سعی دارد دین ساختگی اش را در فکر کودکان ما تزریق کند وقتی که فرزندم با تکه ای پارچه سبز با نام ابوالفضل از پیش دبستانی بازگشت و می گفت معلمم گفته وقتی زنجیر می زنیم این پارچه را به پیشانیمون ببندیم و بگیم حسین جانم!!! ازش پرسیدم تو میدونی این کار یعنی چی گفت نه خانم معلم دیگه هیچی نگفت .......